در روزگاری که عشق دیگر یک احساس ساده و بیادعا نبوده و تبدیل به مفهومی پیچیده، پرتوقع و چندوجهی شده است، نهاد ازدواج نیز از قالب سنتیاش بیرون آمده و به مأموریتی دشوار اما وسوسهبرانگیز بدل شده. امروز از یک رابطهٔ زناشویی انتظار داریم که نهتنها پناهگاهی برای اشتیاق و صمیمیت باشد، بلکه میدانِ بازیابی خودِ اصیلمان و آینهای برای بازتاب ژرفترین لایههای وجودمان نیز باشد. همانگونه که الی فینکل[1] در کتاب «ازدواج: همه یا هیچ[2]» اشاره میکند، دیگر تنها به دوام آوردن ازدواجمان قانع نیستیم، بلکه سودای بالندگی در سر داریم و میخواهیم در آن شکوفا شویم. اما اگر قلهای که تصمیم داریم با هم از آن صعود کنیم، به اکسیژنی فراتر از تابآوری و توان ما نیاز داشته باشد، آنگاه چه بر سرمان خواهد آمد؟
الی فینکل در تحلیل خود از تحول نهاد ازدواج، یادآور میشود که انتظارات ما از این پیوند، به اندازهٔ نرخ طلاق، با شیبی تند رو به افزایش است. ازدواجهایی که زمانی برای رفع نیازهای اقتصادی یا اجتماعی شکل میگرفتند، اکنون به مأموریتهایی بزرگتر و عمیقتر بدل شدهاند؛ مأموریتهایی که در آنها خودبیانگری[3] نقش کلیدی دارد. امروز دیگر ازدواج تنها برای تأمین نیازهای معیشتی یا پرورش فرزند نیست، بلکه به انتخابی عمیقتر برای دستیابی به معنای زندگی تبدیل شده است. همسر امروز تنها شریک زندگی در کارهای روزمره و مسئولیتهای خانوادگی نیست، بلکه همسفری است در مسیر خودشکوفایی[4] و یافتن خودِ اصیلمان[5].
اما رابطهای که قرار است صحنهی رشد باشد، الزاماً همیشه همپای ما پیش نمیرود. گاهی، آن امنیت شیرینی که در آغاز همچون آغوشی آرامشبخش عمل میکرد، بهتدریج به مرز و دیواری ناپیدا بدل میشود؛ مانعی لطیف اما قدرتمند که نمیگذارد شور و اشتیاقِ تازهای جوانه زند. در چنین لحظهای و در نقطهی تلاقی رضایتِ گذشته و میل به رشد آینده، پرسشهایی عمیق از دل رابطه سر برمیآورند: آیا هنوز با هم در یک مسیر هستیم؟ آیا این رابطه به شکوفایی من کمک میکند؟
این وضعیت دوگانه، در ادبیات روانشناسی با عنوان «دو راهی جوجه تیغی[6]» شناخته میشود: تمثیلی از تردیدی پنهان در دل هر انسان: میل به نزدیکی و نیاز به فاصله. ما انسانها مشتاق صمیمیتی عمیق و بیپردهایم؛ دلمان میخواهد کسی ما را بیواسطه ببیند، بفهمد و بخواهد. اما همانقدر که این نزدیکی دلنشین است، میتواند خطرناک هم باشد. هر چه به دیگری نزدیکتر میشویم، احتمال زخمیشدن بیشتر میشود. گویی گرمای رابطه را میخواهیم، اما از خارهای آن میترسیم. این کشمکش میان خواستن و واهمه، هرچند در کلام شاعرانه جلوه میکند، در زیست واقعی میتواند فرسودهکننده و طاقتفرسا باشد—رنجی از جنس دوست داشتن همراه با ترس و نزدیکی با احتیاط.
در این میانه، فینکل ما را دعوت میکند که نگاهمان را از «جستوجوی خوشبختی» به «جستوجوی معنا» تغییر دهیم. خوشبختی، همان لحظههای کوتاه شادمانی است؛ لبخندی بعد از دیدن گُل روی میز صبحانه، یا آن نفس راحتی که در میانهٔ روزی بیهیاهو میکشیم، لحظاتی از لبخند، آسودگی، یا لذتهای سادهی روزمره. اما معنا، عمیق، پیچیده و اغلب زادهی دشواریهاست. معنا در دل سکوتهای آشتیجویانه، در بیخوابیهای شبانهٔ مادرانه، و در تکرارِ انتخابِ یک نفر—پس از شناختن تمام ضعفهایش—شکل میگیرد. استفن ساندهایم[7]، آهنگساز معروف، چنین تجربهای را «لذت دردناک» مینامد؛ لذتی آمیخته به رنج، نه خوشیِ ساده و بیزحمت.
شاید مهمترین نکتهای که در بطن این نگاه نهفته است، این باشد که ساختن یک ازدواج عمیق و رضایتبخش در جامعهٔ پرشتاب و پیچیدهٔ امروز، دیگر نه فقط به عشق و تعهد، بلکه به مهارتهای روانشناختی، خودآگاهی، و گفتوگویی مداوم و صمیمی نیاز دارد. ما در عصری زندگی میکنیم که روابط ساده و خطی گذشته جای خود را به روابطی چندوجهی دادهاند؛ روابطی که از ما میخواهند هم مراقب زخمهای ناپیدای خود باشیم، هم شنوندهای برای دغدغههای طرف مقابل. این روزها، عاشق ماندن به همان اندازه مهم است که بلد بودنِ دوست داشتن—و بلد بودن یعنی تمرین، گفتوگو، عقب نشستن، پیش رفتن، و گاه ساختنِ واژهای مشترک برای احساسی که هرگز پیشتر تجربهاش نکردهایم.
شاید ساعاتی از روز، زوجها باید مانند دو کوهنورد باشند که بار خود را سبک میکنند تا به قله برسند—اما این صعود تنها با بستن کوله و همراه داشتن طناب میسر نیست. باید نقشهٔ مسیر را با هم بخوانند، به صدای نفسهای هم گوش بسپارند، در بادهای مخالف کنار هم بایستند و اگر یکی لغزید، دیگری او را بالا بکشد. در چنین مشارکتی، «رشد» معنایی تازه پیدا میکند: نه فقط حرکت فردی به سمت بهتر شدن، بلکه تلاشی دو نفره برای ساختن فضای امنی که در آن هر دو بتوانند شکوفا شوند.
هنگامی که این دو نفر، با همهی تفاوتها و قدرت انتخابشان، تصمیم میگیرند «ما» شوند بیآنکه «من» را قربانی کنند، و برای بالا بردن هم تلاش کنند، نتیجهاش تصویری است که تماشای آن دل را گرم میکند و روح را تازه. فینکل وعدهای از قلهای هموار یا صعودی بیدردسر نمیدهد—اما با زبانی صادقانه و علمی یادآور میشود که آنچه در ارتفاعات در انتظار ماست، بهراستی ارزش رنج راه را دارد. چرا که در نهایت، در همان بلندای کوه است که میتوانیم خودِ اصیلمان را بیابیم؛ و رابطهای را تجربه کنیم که بهجای بند و زنجیر، پیلهای گرم شود برای دوباره متولد شدن، دوباره زیستن، و شاید برای نخستینبار، با خود و دیگری بودن.
[1] Eli Finkel
[2] The All or Nothing Marriage
[3] Self-Expressive
[4] Self-Actualization
[5] authentic self
[6] Porcupine’s Dilemma
[7] Stephen Sondheim
برگرفته از کتاب The All or Nothing Marriage نوشته الی فینکل
رضا پاریزی/ جستار اول